چنین گفته اند که شاهزاده ای به داشتن اژدها شوق بسیار داشت و نقاشان چیره دست بر در و دیوار و ستون های قصرش اژدهای بی شمار نقش کرده بودند . چنان که در منظر وی از هر سو اژدهایی بود .
چون اژدهای واقعی از این عشق عجیب خبر یافت از آسمان به کاخ شاهزاده فرود آمد تا به دیدار خویش دلشادش کند . و در این هنگام سرش بر آستانه ی دروازه ی شرقی قصر قرار گرفت , دمش بر دروازه ی غربی !
اما چون چشم شاهزاده بر اژدها افتاد , با فریادی از وحشت بر جست و با شتاب دیوانه گان پا به گریز نهاد .
و فرزانه گان عهد گفتند :
_ شاهزاده دوستار اژدها نبود . آنچه او دوست می داشت , نقش اژدها بر ستون های تالار و دیوارهای قصر بود !
افسانه های کوچک چینی
ترجمه : احمد شاملو